ادامه داستان خنده عاشق - No-love or love-Z
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

No-love or love-Z

امیدوارم دردتون کم بشه

ادامه داستان خنده عاشق


تا این که روز های بد رسید 

روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه 

به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد 

دختره دیگه مثل قبل نبود 

دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد 

و کلی بهونه میاورد 

دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره 

دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد 

و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه 

از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه 

و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش 

دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره 

دیگه اون دختر اولی قصه نبود 

پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده 

یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره 

یه سری زنگ زد به دختره 

ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد 

هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد 

همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد 

یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده 

پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره 

همونجا وسط خیابون زد زیر گریه 

طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد 

همونجور با چشم گریون اومد خونه 

و رفت توی اتاقش و در رو بست 

یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد 

تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق 

اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد 

تا اینکه بعد از چند روز 

توی یه شب سرد 

دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت 

و قرار فردا رو گذاشتن 

پسره اینقدر خوشحال شده بود 

فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله 

فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون 

دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن 

و بهشون خوش میگذره 

ولی فردا شد 

پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست 

تا دختره اومد 

پسره کلی حرف خوب زد 

ولی دختره بهش گفت بس کن 

میخوام یه چیزی بهت بگم 

و دختره شروع کرد به حرف زدن 

دختره گفت من دو سال پیش 

یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست 

یک سال تموم شب و روزمون با هم بود 

و خیلی هم دوستش دارم 

ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست 

مادرم تو رو دوست داره 

از تو خوشش اومده 

ولی من اصلا تو رو دوست ندارم 

این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم 

به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم 

پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت 

و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد 

دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت 

من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی 

تو رو خدا من رو ول کن 

من کسی دیگه رو دوست دارم 

این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید 

و براش تکرار میشد 

و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت 

دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که 

تو رفتی خارج از کشور 

تا دیگه تو رو فراموش کنه 

تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن 

فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم 

باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد 

دختره هم گفت من باید برم 

و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن 

و رفت 

پسره همین طور داشت گریه میکرد 

و دختره هم دور میشد 

تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت 

رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد 

دو روز تموم همینجوری گریه میکرد 

زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود 

تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد 

خندیده بود 

و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد 

پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه 

کلی با خودش فکر کرد 

تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا 

و رفت سمت خونه دختره 

میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه 

اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته 

میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن 

وقتی رسید جلوی خونه دختره 

سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست 

تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد 

زنگ زد و برارد دختره اومد پایین 

و گفت شما 

پسره هم گفت با مادرتون کار دارم 

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین 

مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل 

ولی دختره خوشحال نشد 

وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره 

داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد 

ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد 

تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد 

و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت 

به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت 

پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم 

نمیتونم ازش جدا باشم 

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن

پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد 

صورت پسره پر از خون شده بود 

و همینطور گریه میکرد 

تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون 

 

پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد 

و فقط گریه میکرد 

اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند 

مادره پسره اون شب 


به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود 

به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه 

ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد 

پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد 


هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه 

و گریه میکنه 

هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش 

و تا همیشه برای اون میشه 

هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره 

الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده 

بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه 

پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد 

چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم 
و عاشقشم



[ چهارشنبه 98/9/13 ] [ 2:22 صبح ] [ ar.z ] نظر